الیزا نه سال است که پدرش لوئیس را ندیده است، اما در لحظه‌ای بحرانی در ازدواجش با آنتونیو، تلگرافی از خواهرش ایزابل دریافت می‌کند که می‌گوید پدرش بیمار است. الیزا تصمیم می‌گیرد به همراه ایزابل و شوهرش خولیا و دو فرزندشان به حومه مادرید سفر کند تا برای تولد لوئیس او را ملاقات کند. الیزا تصمیم می‌گیرد با پدرش بماند وقتی خواهرش با خانواده‌اش به مادرید برمی‌گردد و به لوئیس نزدیک‌تر می‌شود و متوجه می‌شود چرا او سال‌ها پیش مادرش را ترک کرده است. بعداً به او می‌گوید که آنتونیو با بهترین دوستش سوفی خیانت کرده و رابطه‌شان به پایان رسیده است. وقتی آنتونیو به طور غیرمنتظره‌ای به خانه می‌آید، الیزا درباره زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد.